بشنو از نی چون حکایت می کند. . . !
دلنوشته
دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : Professor       


در 30 سالگي کارش را از دست داد.
در 32 سالگي در يک دادگاه حقوق شکست خورد.
در 34 سالگي مجددا ور شکست شد
در 35 سالگي که رسيد,عشق دوران کودکي اش را از دست داد
در36 سالگي دچار اختلال اعصاب شد
در 38 سالگي در انتخابات شکست خورد
در 48,46,44 سالگي باز در انتخابات کنگره شکست خورد
به55 سالگي که رسيد هنوز نتوانست سناتور ايالت شود
در 58 سالگي مجددا سناتور نشد
در 60 سالگي به رياست جمهوري آمریکا برگزيده شد
...
نام او آبراهام لينکلن بود
........
جا نزد
هرگز جا نزنيد
بازندگان آنهايي هستند که جا زدند...



دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 10:30 ::  نويسنده : Professor       


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید 
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست 
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند 
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟!سخن هر دو را شنیدم 
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند 
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد 



دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 10:28 ::  نويسنده : Professor       


زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.



یک شنبه 26 تير 1390برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : Professor       


آمریکا:
شما خلاف می کنید. پلیس شما را دستگیر میکند. احیاناً آن وسط مقادیری مشت و لگد توسط افسر پلیس دریافت میدارید. یک نفر از این صحنه فیلم میگیرید و در اینترنت پخش می کند. صحنه ضرب و شتم شما از 222 کانال خبری و سیاسی پخش می شود. پلیس رسوا می شود. پلیس از مردم آمریکا عذرخواهی می کند. پلیس 15 میلیون دلار به شما غرامت می دهد. شما نیز به خاطر جرمی که مرتکب شده اید مجازات می شوید.

ایتالیا:
شما خلاف می کنید. پلیس شما را دستگیر می کند. شما به پلیس رشوه می دهید. شما آزاد می شوید!

فرانسه:
شما خلاف می کنید اما پلیس شما را دستگیر نمی کند چون فعلاً به خاطر حقوق پایینش در حال اعتصاب است.. .

انگلیس:
شما خلاف می کنید و پلیس یک مسلمان سیاه پوست عرب را به جای شما دستگیر می کند.

آلمان:
شما خلاف می کنید و سگ های پلیس ردتان را پیدا می کنند و شما را دستگیر می کنند.

سوئیس:
شما خلاف نمی کنید .پس نیازی به حضور پلیس نیست.

عراق:
شما خلاف می کنید. پلیس شما را دستگیر می کند. در حین دستگیر شدن بمبی که در جورابتان جا سازی کرده اید منفجر می کنید و به همراه پلیس می ترکید!!

چین:
شما خلاف می کنید. شما اعدام می شوید!

امارات:
شما حال و حوصله خلاف ندارید و به جایش با همراهی پلیس ، از کشور های همجوار دختر وارد می کنید!


هندوستان:
شما خلاف می کنید. پلیس شما را دستگیر می کند و شما عاشق دختر رییس پلیس می شوید و توسط اون دختر از زندان فرار می کنید و در حالیکه دو تایی آواز میخوانید و دور درخت می چرخید و روسری دورگردن معشوقه تان می پیچید و هی دستش را می گیرید و می کشید و ول میکنید به دوردست ها فرار می کنید.

هلند:
از آنجا که همه کار های خلاف در این کشور خلاف محسوب نمی شوند بنابراین شما خواهر و مادر مردم را هم که به یکدیگر پیوند بزنید باز هم خلاف محسوب نمی شود و پلیس دستگیرتان نمی کند!

روسیه:
شما خلاف می کنید اما قبل از آنکه توسط پلیس دستگیر شوید توسط گروه های رقیب کشته می شوید.

یه جای دور:
شما خلافی نمی کنید اما پلیس شما را دستگیر می کند. شما ناپدید می شوید. یک هفته می گذرد و خبری از شما نمیشود. دو هفته میگذرد و کسی خبری از شما ندارد. پلیس دستگیری شما را تکذیب می کند. اداره قضاوت نسبت به وجود شما ابراز بی اطلاعی می کند. بیمارستان ها و زندان ها و پزشکی قانونی هم از شما خبری ندارند. در پایان هفته سوم یک سایت محارب و معاند و فتنه گر و برانداز و اغتشاش گر و حرمت شکن مکان دقیق دستگیری ، همراه با فیلم ضرب و شتم تان را پخش می کند. پلیس از طریق 222 کانال خبری و سیاسی این اتفاق را تکذیب می کند و فیلمبردار این صحنه را تحت تعقیب قرار می دهد! شما هم بالاخره یه بلایی سرتان می آید. نگران نباشید...!



یک شنبه 26 تير 1390برچسب:, :: 22:55 ::  نويسنده : Professor       

 


همين چند هفته پيش بود که يک ايراني داخل بانک در منهتن نيويورک شد و يک شماره از دستگاه گرفت.
وقتي شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پيش کارشناس بانک رفت و گفت که براي مدت دو هفته قصد سفر تجاري به اروپا را داره و به همين دليل نياز به يک وام فوري بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهي به تيپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که براي اعطاي وام نياز به قدري وثيقه و گارانتي داره..
و مرد هم سريع دستش را کرد توي جيبش و کليد ماشين فراري جديدش را که دقيقا جلوي در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئيس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط براي دو هفته
کارمند بانک هم سريع کليد ماشين گرانقيمت را گرفت و ماشين را به پارکينگ بانک در طبقه پائين انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. (این خط رو دوباره بخون)
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئيس بانک گفت " از اينکه بانک ما رو انتخاب کرديد متشکريم"
و گفت ما چک کرديم ومعلوم شد که شما يک مولتي ميليونر هستيد ولي فقط من يک سوال برام باقي مانده که با اين همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادين که 5000 دلار از ما وام گرفتيد؟
ايروني يه نگاهي به کارشناس بيچاره کرد و گفت:تو فقط به من بگو کجاي نيويورک ميتونم ماشين 450000 دلاري رو براي 2 هفته با اطمينان خاطر با هزینه فقط 15.86 دلار پارک کنم!!!؟



شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 17:43 ::  نويسنده : Professor       


یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!! 
میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن:
انتگرال بگیر
انتگرال بگیر
انتگرال بگیر
.
.



شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 17:42 ::  نويسنده : Professor       


سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا... می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید:قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد

فرمانفرما پاسخ می دهد : در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد



شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : Professor       


تحقيقات اخير دانشمندان حاکي از آن است که مغز انسان از روابط رياضي براي ذخيره علايق و احساسات استفاده مي کند. 
بدون نگاه کردن به جواب ها اين تست را انجام دهيد. 

1-
يک عدد از ۱ تا ۹ انتخاب کنيد. 
2-
آنرا در عدد ۳ ضرب کنيد. 
3-
حاصل را بعلاوه ۳ کنيد. 
4-
دوباره حاصل را در ۳ ضرب کنيد. 
5-
يک عدد ۲ يا ۳ رقمي بدست آورده ايد. 
6-
ارقام عدد خود را با هم جمع کنيد (مثلا اگر عددتان ۱۸ است ۱ را با ۸ جمع کنيد) 

. 

. 


حالا با توجه به عدد بدست آمده و ليست زير ، ببينيد الگوي شما در زندگيتان کيست. 





1-
انيشتين 
2-
نلسون ماندلا 
3-
جاکوب زوما 
4-
محمد علي کلي 
5-
تام کروز 
6-
بيل گيتس 
7-
گاندي 
8-
براد پيت 
9-
محمود احمدي نژاد 
10-
باراک اوباما 

مي دونم ، مي دونم چه حال داري ... 
يه روز هم تو مي توني مثل اون بشي ... 

باور کن ! 
اوه راستي .. 

. 

اينقدر عددهاي متفاوت رو هي امتحان نکن ... 
باهاش کنار بيا ... 



پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : Professor       

می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند .وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می‌یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن كند. 
و نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه‌ای بوده كه تاكنون تجویز كرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. 
تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد . . .



پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : Professor       


دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که 
انجام داده بود جایزه اول را گرفت. 
او در پروژه خود از 50نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا 
حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای 
این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1-
مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود. 

2-
عنصر اصلی باران اسیدی است. 

3-
وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است. 

4-
استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود. 

5-
باعث فرسایش اجسام می‌شود. 

6-
حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد. 

7-
حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است. 

از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند.6 نفر به طور کلی 
علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی 
هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است! 
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود !! . . . 
.



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : Professor       

 

فردی در مسابقه اطلاعات عمومی شرکت کرده‌ است و سعی در بردن جایزه یک میلیون دلاری آن دارد.

 

 

سوالات را بخوانید:

 

...1- جنگ صد ساله چقدر طول کشید؟

الف: 116 سال

ب: 99 سال

ج: 100سال

د: 150 سال

او نمی تواند به سوال جواب دهد.

 

2- کلاه‌های پاناما در چه کشوری تولید می شوند؟

الف: برزیل

ب: شیلی

ج: پاناما

د: اکوادور

حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک می‌کند.

 

3- روس‌ها در چه ماهی انقلاب اكتبر را جشن می گیرند؟

الف: ژانویه

ب: سپتامبر

ج: اکتبر

د: نوامبر

خوب! بقیه حضار باید به دادش برسند.

 

4- اسم شاه جرج ششم چه بود؟

الف: ادر

ب: آلبرت

ج: جرج

د: مانوئل

این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت می‌کند.

 

5- نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده است؟

الف: قناری

ب: کانگارو

ج: توله‌سگ

د: موش

در این جاست که شرکت کننده بخت برگشته از ادامه مسابقه انصراف می‌دهد.

 

جواب‌ها:

اگر خیلی خودتان را گرفته‌اید که همه جواب‌ها را می‌دانید و به این دوست بنده خدا کلی خندیده‌اید، بهتر است اول جواب‌ها را مطالعه کنید:

 

 

1: جنگ صد ساله در واقع 116 سال طول کشید.( 1337- 1453)

2: کلاه پاناما در اکوادور تولید می شود.

3: انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود.

4: اسم شاه جرج، آلبرت بوده که بعد از رسیدن به مقام پادشاهی به جرج تغییر نام داد.

5: توله سگ، اسم لاتین آن

Insularia Canaria

است که یعنی جزایر توله سگ.



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : Professor       

  

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . 

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال 
رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن . . .



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:54 ::  نويسنده : Professor       

  

 


خدا هستی را قسمت می کرد.

خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است

و هر که آمد چیزی خواست.

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.

یکی جثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز.

یکی دریا را انتخاب کرد ودیگری آسمان را.





در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی نه پایی، نه آسمان نه دریا، تنها کمی از خودت تنها کمی از خودت به من بده.

و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و خطاب به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست. چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آنرا به کرمی کوچک بخشیده است . . .



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 13:2 ::  نويسنده : Professor       

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. 
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند. بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
 

۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
 

۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع
۳۲ دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
 
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا. او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که
۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود. تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.

داستان واقعی
========
این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
 
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند:
در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
 
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
(به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)

و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود:
اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم،
… 
پس:
از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم؟؟؟؟



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : Professor       

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:42 ::  نويسنده : Professor       

اووووووووووه !!! پس اشتباه بریدم!

كسی ساعت مچی منو ندیده؟!

دیشب تا دیر وقت مهمونی بودم. یادم نمی آد هیچوقت تو عمرم آن قدر ........ !

وای! صفحه ی 47 دستورالعمل جراحیم پاره شده!

منظورت چیه كه باید پای چپشو می بریدیم؟

الو؟ سلام عزیزم. چی؟! منظورت چیه كه طلاق می خوای؟!


فوراً یه عكس از این زاویه بگیر. این یكی از عجایب خلقته!

بهتره این تیكه رو نگه داریم. ممكنه برای تشریح به درد بخوره!

ولی كتاب من اینجوری نمی گه! كتاب تو چاپ چندمه؟!

فوراً اون تیكه گوشت رو برگردون!

صبر كن ببینم! اگه این طحالشه، پس اون چی بود؟!

پرستار لطفاً اون گوشت رو به من بده. اون گوشته ... همون چه می دونم... اون عضوی که نمی دونم چی بود دیگه!

اوه! زود دوباره همه ی بخیه ها رو باز كنین. یكی از پنس ها كمه!

اگه فقط یادم می اومد كه این كارو چه جوری هفته ی پیش توی كلاس بازآموزی انجام دادند خوب بود!

لعنتی! بازم چراغ ها خراب شد!

می دونی؟ پول خیلی هنگفتی میشه توی تجارت كلیه به جیب زد. اوه! اینجا رو! این آقا یه كلیه اضافه داره!

همه برن عقب وایسن! لنز چشمم افتاد بیرون!

میشه قلبش رو یه مدت از تپیدن بندازی؟ تمركزم رو به هم می زنه!

خیلی خب بچه ها... این برای همه مون می تونه یه تجربه ی جدید باشه!

می دونستی این مریض خودشو یك میلیون دلار بیمه ی عمر كرده؟ الان زنش تلفن زد و گفت !!

اشكالی نداره. همون قیچی رو بده. كف زمین رو كه تمیز كردن. نه؟!

یادته بخش تشریح می گفت حاضره 1000 دلار برای یه جسد تر و تمیز بده؟!

چی؟! منظورت چیه كه اینو واسه عمل نیاورده بودن؟!

كاش عینكم رو توی خونه جا نمی ذاشتم!

این مریض بیچاره اگه اشتباه نكنم زن و بچه داره. نه؟!

در انتخاب رشته آگاهانه عمل کنید.(قسمت دوم)

پرستار نگاه كن ببین این آقا برای اهدای عضو ثبت نام كرده بوده یا نه؟!

خدای من! منظورت چیه كه ازش برای قبول مسئولیت مرگ امضا نگرفتین؟!

نگران نباشین. فكر می كنم این تیغ به اندازه ی كافی تیز باشه!

چیه؟ چرا اینطوری نگاه می كنین؟! تا حالا ندیدین یه دانشجو اینجا جراحی كنه؟!

من که نمی دونم این چه عضویه! ولی به هر حال زود بذارش وسط بسته یخ!

عجله كنین. من نمی خوام این قسمت سریال رو از دست بدم!

این گاز خنده خیلی باحاله. می شه یه كم دیگه شو امتحان كنم؟!

پس بچه كو؟! مگه مریضو برای سزارین نیاورده بودن؟! اینجا اتاق عمل شماره چنده؟!

هی پرستار! یه ست جراحی دیگه روی اون یكی میز باز كن. اون مریض هنوز داره تكون می خوره!

مطمئنی كه بعداً ازمون شكایت نمی كنه؟!

معلومه كه من این عمل رو قبلاً هم انجام دادم پرستار. تقریباً 20 سال پیش بود
! 



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : Professor       

 


مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند...

سربازان مانع ورودش می شوند!

 

خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

 

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:

چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟

 

مرد با درشتی می گوید:

دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 

خان می پرسد:

وقتی اموالت به سرقت میرفت تو كجا بودی؟!

 

مرد می گوید:

من خوابیده بودم!!!

 

خان می گوید:

خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟

 

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...

 

مرد می گوید:

 

من خوابیده بودم ، چون فكر می كردم تو بیداری...!

 

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

 



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:31 ::  نويسنده : Professor       

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:

 

"من این تابلو را قبلاً دیده ام!"

 

داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت:

 

"سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 18:16 ::  نويسنده : Professor       

 

 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم...
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر..........

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه...

روز بعد روزنامه ها نوشتند....

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.........


آری ! مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت...
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند.

با تشکر از آقا سعید



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : Professor       

همه مداد رنگي ها مشغول بودند...

به جز مداد سفيد !

هيچ کسي به او کاری نمي داد...!

همه میگفتند: تو به هيچ دردي نمي خوري !!!

يک شب که مداد رنگي ها توي سياهي کاغذگم شده بودند، مداد سفيد تا صبح

کار کرد...

ماه کشيد ،

مهتاب کشيد ،

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک تر شد ...

صبح توي جعبه ي مداد رنگي  دیگر مداد سفیدی نبود !

جاي خالي او با هيچ رنگي پر نشد ...



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 18:11 ::  نويسنده : Professor       

 

 

براي اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش به کار بگماريد، مي توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:
400
عدد آجر در اتاقي بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد. آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد.
 
سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:


اگر دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش حسابداري بگذاريد.


 
اگر از نو (براي بار دوم) دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش مميزي بگذاريد.


 
اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسي بگذاريد.


 
اگر آجرها را به طرزي فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزي بگذاريد.


 
اگر آجرها را به يکديگر پرتاب مي کنند، آنها را در بخش اداري بگذاريد.


 
اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.


 
اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوري اطلاعات بگذاريد.


اگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد..


اگر سعي مي کنند آجرها ترکيب هاي مختلفي داشته باشند و مدام جستجوي بيشتري ميکنند و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.


اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابي بگذاريد .


 
اگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزي استراتژيک بگذاريد.


 
اگر بدون هيچ نشانه اي از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد.

 



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : Professor       

میگن غروب جای كه زمین اسمون رومیبوسه امشب می خوام غروب كنم اسمونم میشی؟



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 17:37 ::  نويسنده : Professor       

 

دلتنگ شدن حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند .

 



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 17:36 ::  نويسنده : Professor       

 

کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود

 



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : Professor       

 

_____●___________████____████
_______●_________██████_██████
________●________█████████████
__________●_______███████████
_████____████____████████
██████_██████_____█████
█████████████_______██
_███████████_________█
___████████__●_______●
______█████____●______●
________██_______●_____●
__________█________●____●
: : : : : :_______●_______●___●



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : Professor       

بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است
كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا
خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم بعد ها انگلستان را هم
بزر گ  ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم
گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم
  
كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير
دهم !!!

 



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:50 ::  نويسنده : Professor       


شبی گفتم به دلتنگی
که از جانم چه می خواهی؟
نوشت با خط غم خود
به دردت می خورم گاهی
تو بر من می نهی آتش
...
که درد خود کنی تسکین
منه بیچاره میسوزم.........
تو از حالم چی میدانی؟



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : Professor       


حمید مصدق     تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت     --------------------------------------------------------------------------------  

فروغ فرخزاد     من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : Professor       

 

اگر گاو هم باشی در صورتی که در جای مناسب قرار بگیری، کسانی هستند که تو را بپرستند .

 



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : Professor       

منوچهر احترامی داستان نویس کودکان و نوجوانان بود که در اسفند ۸۷ دیده از جهان فروبست

متن زیر داستان کوتاهی از اوست.

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است.

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:43 ::  نويسنده : Professor       


امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:

آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی !



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : Professor       

براي تعيين رئيس، اعضاء بدن گرد آمدند !   مغز بگفت كه : اين مقام ، برازنده مراست كه همه دستورات از من است !   سلسله اعصاب ، رياست از آن خود خواند كه : منم پيام رسان به شما ، كه بي من يامي نيايد !   ريه بانگ بر آورد : هوا، كه رساند...؟! من! بي هوا دمي نمانيد، پس رياست مراست !!!   و هر عضوي به نحوي مدعي ، تا به آخر كه سوراخ مقعد دعوي رياست كرد !   اعضاء بناي خنده و تمسخرنهادند و مقعد برفت و شش روز بسته بماند !!!   اختلال در كار اعضاء پديدار گشت و روز هفتم، زين انسداد جان ها به لب رسيد و   سوراخ مقعد با اتفاق آراء به رياست رسيـد ...!!!   نتيجه : چون لازمه رياست علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدي تواند که رياست كند!!!



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:33 ::  نويسنده : Professor       


خدایا:
مگذار که :
ایمانم که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .
که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ، که عوام زدگی مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .
...
......آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم .

دکتر علی شریعتی



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : Professor       

 

 

هرکه را دور کنی دور و برت می آید

از محبت چه بلاها به سرت می آید

 

بنشینی دم در کوچه قرق خواهد شد

بروی جمعیتی پشت سرت می آید

 

تا که در دسترسی از تو همه بی خبرند

تا کمی دور شوی هی خبرت می آید

 

دل به مجنون شدن خویش در آیینه مبند

صبر کن عاشق دیوانه ترت می آید

 

من آشفته به پای تو می افتم اما

موی آشفته فقط تا کمرت می آید

 

خون من ریخت نیافتاد ولی گردن تو

گردن من به مصاف تبرت می آید

 

روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی

یک نفر ضجه زنان پشت سرت می آید

(کاظم بهمنی)

 



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:31 ::  نويسنده : Professor       

آنگاه كه گرسنگی بیداد می كند
از مائده های روحی سخن گفتن 
خیانت است.

دكتر شریعتی (هبوط در كویر - ص254



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:31 ::  نويسنده : Professor       

واقعا هم خدا يك جو شانس بدهد،چه شانسي؟خريت! اوه كه چه نعمتي است،چه سرمايه اي است؟ خوشبختي هر كس به ميزان برخورداري او از اين نعمت عظمي است و بس.
دكتر علي شريعتي برگرفته از كتاب هبوط در كوير صفحه 94



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:28 ::  نويسنده : Professor       


زمانی شاملو گفته بود: «سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می‌گیرد.» راست هم گفته بود بنده‌ی خدا ولی انگار این جمله حالت بدتری هم دارد: «محال است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن حتی پول هم نمی‌گیرد
.



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : Professor       

با نزدیک شدن ماه رمضون این سوال باز 
پیش میاد که:خدایا فرو دادن اینهمه بغض روزه رو باطل نمی کنه؟؟

 



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : Professor       

فلسفه الاکلنگ اثبات بزرگی کسی است که فرو مینشیندتا دیگری پرواز را تجربه کند



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 18:21 ::  نويسنده : Professor       


کودکی فال فروش راپرسیدم چه میکنی؟گفت به آنان که دردیروز خود مانده اند فردا را می فروشم!!!



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بشنو از نی چون حکایت می کند. . . ! و آدرس neyname.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 29843
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1